وقتی دیگر حالِ نمازِ جماعت ندارم، وقتی به دنبال بهانه میگردم برای نرفتنِ به هیئت، وقتی حرم رفتن و نرفتن برایم یک حکم دارد، وقتی ماهِ رمضان می آید و میرود و لای قرآنم باز نمیشود، وقتی دوباره گوشم عادت میکند به چیز هایی که نباید بکند، معلوم میشود دارم مثلِ همیشه مسیر را اشتباه میروم. تا اینجای قضیه طبیعی است. طبیعی که نه، برای من عادی شده؛ اما وقتی همین کجراهه را میروم و سرم به سنگ نمیخورد، میروم و نماز صبحم دیگر قضا نمیشود، میروم و میبینم دیگر اشکی نیست، دیگر حالِ دعایی نیست، دیگر معرفت و درکِ محضرِ امامی نیست، این یعنی دیگر هدایت شدن یا نشدنم برایت مهم نیست. یعنی دیگر نمیخواهی ریختم را ببینی، چه برسد به اینکه صدایم را بشنوی.
یعنی اینکه باید بترسم. باید بترسم از بی تفاوتیت. بترسم از نداشتنت....